در جنگلی سرسبز، روباهی و گرگی با هم دوست بودند. گرگ به روباه گفت که زمستان در راه است و ما باید به فکر غذای زمستان باشیم.
روباه هم قبول کرد و با هم به دنبال پیدا کردن غذا رفتند. آنها به روستایی رسیدند. کوزه ای پیدا کردند که پر از کره بود.
کره را کشان کشان به لانه خود بردند و برای شکار بیرون رفتند.
روباه این بار به سمت پایین جنگل و گرگ به سمت بالای جنگل رفت. وقتی روباه مطمئن شد که گرگ حسابی دور شده به لانه برگشت و حسابی از کره ی توی کوزه خورد و دوباره راهی شد.
وقتی به لانه رسیدند روباه به گرگ گفت: چه خبر دوست عزیز چه چیزی شکار کردی؟
گرگ گفت: از تو چه پنهان که من فقط توانستم کمی از باقی مانده ی شکار حیوان دیگری را بخورم. و فقط استخوان ها به من رسید ...
روباه هم قبول کرد و با هم به دنبال پیدا کردن غذا رفتند. آنها به روستایی رسیدند. کوزه ای پیدا کردند که پر از کره بود.
کره را کشان کشان به لانه خود بردند و برای شکار بیرون رفتند.
روباه این بار به سمت پایین جنگل و گرگ به سمت بالای جنگل رفت. وقتی روباه مطمئن شد که گرگ حسابی دور شده به لانه برگشت و حسابی از کره ی توی کوزه خورد و دوباره راهی شد.
وقتی به لانه رسیدند روباه به گرگ گفت: چه خبر دوست عزیز چه چیزی شکار کردی؟
گرگ گفت: از تو چه پنهان که من فقط توانستم کمی از باقی مانده ی شکار حیوان دیگری را بخورم. و فقط استخوان ها به من رسید ...
از ایرانصدا بشنوید
پرهیز از ساده لوحی و اعتماد نکردن بی جا به غریبه ها از نکات اصلی این داستان است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان