در زمان های قدیم، مردی زورگو بود که هر چه دلش می خواست انجام می داد.
همسر این مرد زورگو داد و فریاد کنان به او گفت: هر چه زودتر از خانه برو بیرون و گندم را به آسیاب ببر تا آسیابان آن را آرد کند.
اما مرد گفت من می خوابم و بعد از ظهر به آسیاب می روم بدون نوبت گندم ها را به آسیابان می دهم.
مرد زورگو به آسیاب رفت و بدون توجه به نوبت جلوی صف رفت و گندم ها را زمین گذاشت. همه ی مردم ناراحت و عصبانی شدند. اما مرد زورگو گوشش بدهکار نبود که نبود ...
همسر این مرد زورگو داد و فریاد کنان به او گفت: هر چه زودتر از خانه برو بیرون و گندم را به آسیاب ببر تا آسیابان آن را آرد کند.
اما مرد گفت من می خوابم و بعد از ظهر به آسیاب می روم بدون نوبت گندم ها را به آسیابان می دهم.
مرد زورگو به آسیاب رفت و بدون توجه به نوبت جلوی صف رفت و گندم ها را زمین گذاشت. همه ی مردم ناراحت و عصبانی شدند. اما مرد زورگو گوشش بدهکار نبود که نبود ...
از ایرانصدا بشنوید
این قصه برای دبستانی ها مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان