* شب دهم *
امام حسین علیه السلام به فرزندش امام سجاد علیه السلام فرمود: «فرزندم! سلام مرا به شیعیانم برسان و به آنان بگو: پدرم غریبانه به شهادت رسید، پس بر او اشک بریزید!»...
بعد از شهادت یاران باوفا، امام حسین علیهالسلام پیوسته به راست و چپ مى نگریست و هیچ یک از اصحاب و یاران خود را ندید جز آنان که پیشانى به خاک ساییده و صدایى از آنها به گوش نمى رسید، پس ندا داد: «اى دلاورمردان خالص! و اى سواران میدان نبرد! چه شده است شما را صدا مى زنم ولى پاسخم را نمى دهید؟ و شما را مى خوانم ولى دیگر سخنم را نمى شنوید؟ آیا به خواب رفته اید که به بیدارى تان امیدوار باشم؟ یا از محبت امامتان دست کشیده اید که او را یارى نمى کنید؟».
هنگامى که امام حسین علیه السلام عزم میدان کرد، فرمود: «برایم جامه کهنه اى بیاورید که کسى به آن رغبت نکند، تا آن را زیر لباسهایم بپوشم و بعد از شهادتم مرا برهنه نکنند، زیرا مى دانم پس از شهادت لباس هایم ربوده خواهد شد.»
امام حسین علیه السلام به دشمنان نزدیک شد و خطاب به آنان فرمود: «واى بر شما! چرا با من مى جنگید؟ آیا سنتى را تغییر داده ام؟ یا شریعتى را دگرگون ساخته ام؟ یا جرمى مرتکب شده ام؟ و یا حقى را ترک کرده ام؟».
گفتند: «به خاطر کینه اى که از پدرت به دل داریم، با تو مى جنگیم و تو را مى کشیم».
امام(ع) به میدان آمد و مبارز طلبید، هر کس از پهلوانان سپاه دشمن پیش آمد او را به خاک افکند، تا آنجا که بسیارى از آنان را به هلاکت رساند و آنگاه فرمود: «مرگ بهتر از زندگى ننگین است».
هنگام مصیبت عظیم فرا رسیده بود. حالت ضعف بر امام(ع) مستولى شده بود، هر کس با هر وسیله اى که در اختیار داشت به آن حضرت ضربه مى زد، ولى هر کس به قصد کشتن نزدیک آن بزرگوار مى شد، لرزه بر اندامش مى افتاد و به عقب بر مىگشت، تا اینکه امام(ع) از اسب به زمین افتاد.
زمان به کندى مى گذشت و جهان در انتظار حادثه اى عظیم بود. عمر سعد مى خواست که کار سریع تر تمام شود و انتظار به پایان رسد. به «خولى بن یزید» که در کنارش بود دستور داد که کار حسین علیهالسلام را تمام کند؛ او پیش رفت تا سر از بدن آن حضرت جدا سازد ولى لرزه بر اندامش افتاد و به عقب برگشت.
«شمر بن ذى الجوشن» در خشم شد، رفت و روى سینه مبارک امام علیهالسلام نشست و محاسن آن حضرت را به دست گرفت و چون خواست امام را به قتل برساند، آن حضرت لبخندى زد و فرمود: «آیا مرا مى کشى در حالى که مىدانى من کیستم؟»
شمر گفت: «آرى، تو را خوب مى شناسم، مادرت فاطمه زهرا و پدرت على مرتضى و جدت محمد مصطفى است، تو را مى کشم و باکى ندارم!» پس سر مبارک امام علیه السلام را از بدن جدا ساخت و ایشان را به شهادت رساند....
امام حسین علیه السلام به فرزندش امام سجاد علیه السلام فرمود: «فرزندم! سلام مرا به شیعیانم برسان و به آنان بگو: پدرم غریبانه به شهادت رسید، پس بر او اشک بریزید!»...
بعد از شهادت یاران باوفا، امام حسین علیهالسلام پیوسته به راست و چپ مى نگریست و هیچ یک از اصحاب و یاران خود را ندید جز آنان که پیشانى به خاک ساییده و صدایى از آنها به گوش نمى رسید، پس ندا داد: «اى دلاورمردان خالص! و اى سواران میدان نبرد! چه شده است شما را صدا مى زنم ولى پاسخم را نمى دهید؟ و شما را مى خوانم ولى دیگر سخنم را نمى شنوید؟ آیا به خواب رفته اید که به بیدارى تان امیدوار باشم؟ یا از محبت امامتان دست کشیده اید که او را یارى نمى کنید؟».
هنگامى که امام حسین علیه السلام عزم میدان کرد، فرمود: «برایم جامه کهنه اى بیاورید که کسى به آن رغبت نکند، تا آن را زیر لباسهایم بپوشم و بعد از شهادتم مرا برهنه نکنند، زیرا مى دانم پس از شهادت لباس هایم ربوده خواهد شد.»
امام حسین علیه السلام به دشمنان نزدیک شد و خطاب به آنان فرمود: «واى بر شما! چرا با من مى جنگید؟ آیا سنتى را تغییر داده ام؟ یا شریعتى را دگرگون ساخته ام؟ یا جرمى مرتکب شده ام؟ و یا حقى را ترک کرده ام؟».
گفتند: «به خاطر کینه اى که از پدرت به دل داریم، با تو مى جنگیم و تو را مى کشیم».
امام(ع) به میدان آمد و مبارز طلبید، هر کس از پهلوانان سپاه دشمن پیش آمد او را به خاک افکند، تا آنجا که بسیارى از آنان را به هلاکت رساند و آنگاه فرمود: «مرگ بهتر از زندگى ننگین است».
هنگام مصیبت عظیم فرا رسیده بود. حالت ضعف بر امام(ع) مستولى شده بود، هر کس با هر وسیله اى که در اختیار داشت به آن حضرت ضربه مى زد، ولى هر کس به قصد کشتن نزدیک آن بزرگوار مى شد، لرزه بر اندامش مى افتاد و به عقب بر مىگشت، تا اینکه امام(ع) از اسب به زمین افتاد.
زمان به کندى مى گذشت و جهان در انتظار حادثه اى عظیم بود. عمر سعد مى خواست که کار سریع تر تمام شود و انتظار به پایان رسد. به «خولى بن یزید» که در کنارش بود دستور داد که کار حسین علیهالسلام را تمام کند؛ او پیش رفت تا سر از بدن آن حضرت جدا سازد ولى لرزه بر اندامش افتاد و به عقب برگشت.
«شمر بن ذى الجوشن» در خشم شد، رفت و روى سینه مبارک امام علیهالسلام نشست و محاسن آن حضرت را به دست گرفت و چون خواست امام را به قتل برساند، آن حضرت لبخندى زد و فرمود: «آیا مرا مى کشى در حالى که مىدانى من کیستم؟»
شمر گفت: «آرى، تو را خوب مى شناسم، مادرت فاطمه زهرا و پدرت على مرتضى و جدت محمد مصطفى است، تو را مى کشم و باکى ندارم!» پس سر مبارک امام علیه السلام را از بدن جدا ساخت و ایشان را به شهادت رساند....
از ایرانصدا بشنوید
کتاب گویای «قهرمانان کربلا» برای گروه سنی «ج» مناسب است.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان