در روزگاران دور پادشاهی بود که بچه دار نمی شد. سال ها گذشت تا این پادشاه صاحب فرزند پسری شد. پادشاه بسیار خوشحال و شادمان بود و دلش می خواست همه ی مردم سرزمین اش از فرزند دار شدن اش با خبر بشن و درشادی او شریک باشن.
در بین مهمانان پادشاه مردی بود که بسیار دانا و اهل کتاب خواندن بود. او هم با تجربه و دنیا دیده بود و هم چیزهای بسیاری برای گفتن داشت.
مرد دانا هم برای شادباش خدمت پادشاه رسید و گفت:
ای پادشاه! من برای فرزند شما شعری سروده ام و دلم می خواهد این شعر را در حضور شما و مهمانان بخوانم. امیدوارم شما و همه ی مهمانان از این شعر خوش تان بیاید.
پادشاه با شنیدن حرف مرد دانا بسیار خرسند شد و دستور داد تا مرد شعرش را بخواند.
مرد دانا شعرش را با آب و تاب خواند. همه ی مهمانان و پادشاه از شنیدن شعر کف زدند و از شنیدن شعر لذت بردند. پادشاه هم که از شنیدن این شعر زیبا لذت برده بود از مرد دانا خیلی خوشش آمد و او را در کنار خود جا داد.
مرد دانا رو به پادشاه گفت: راستش این هدیه ی فرزند تان بود. حالا اگر اجازه بدهید می خواهم به شما هم هدیه ای بدهم.
شاه با کمال میل قبول کرد و منتظر شد: به به! چقدر خوب! ببینم هدیه ی مردی دانا چون تو برای ما چیست؟
مرد گفت: هدیه ی من مانند هدیه ی دیگران نیست. من سخنی دارم که می خواهم به شما هدیه کنم.
بعد هم رو به پادشاه که مشتاق شنیدن سخنان اش بود گفت:
هدیه ی من که سخنی پند آموز است این است: ای پادشاه! به انسان های نیکوکار پادشاه بده و اما درباره ی انسان های بدکار. لازم نیست انسان های بدجنس و بدکار را مجازات کنی و خودت را به زحمت بیاندازی زیرا شخص بدکار دیر یا زود، خود نتیجه ی کارهای زشت اش را خواهد دید. این قانون هستی است ...
در بین مهمانان پادشاه مردی بود که بسیار دانا و اهل کتاب خواندن بود. او هم با تجربه و دنیا دیده بود و هم چیزهای بسیاری برای گفتن داشت.
مرد دانا هم برای شادباش خدمت پادشاه رسید و گفت:
ای پادشاه! من برای فرزند شما شعری سروده ام و دلم می خواهد این شعر را در حضور شما و مهمانان بخوانم. امیدوارم شما و همه ی مهمانان از این شعر خوش تان بیاید.
پادشاه با شنیدن حرف مرد دانا بسیار خرسند شد و دستور داد تا مرد شعرش را بخواند.
مرد دانا شعرش را با آب و تاب خواند. همه ی مهمانان و پادشاه از شنیدن شعر کف زدند و از شنیدن شعر لذت بردند. پادشاه هم که از شنیدن این شعر زیبا لذت برده بود از مرد دانا خیلی خوشش آمد و او را در کنار خود جا داد.
مرد دانا رو به پادشاه گفت: راستش این هدیه ی فرزند تان بود. حالا اگر اجازه بدهید می خواهم به شما هم هدیه ای بدهم.
شاه با کمال میل قبول کرد و منتظر شد: به به! چقدر خوب! ببینم هدیه ی مردی دانا چون تو برای ما چیست؟
مرد گفت: هدیه ی من مانند هدیه ی دیگران نیست. من سخنی دارم که می خواهم به شما هدیه کنم.
بعد هم رو به پادشاه که مشتاق شنیدن سخنان اش بود گفت:
هدیه ی من که سخنی پند آموز است این است: ای پادشاه! به انسان های نیکوکار پادشاه بده و اما درباره ی انسان های بدکار. لازم نیست انسان های بدجنس و بدکار را مجازات کنی و خودت را به زحمت بیاندازی زیرا شخص بدکار دیر یا زود، خود نتیجه ی کارهای زشت اش را خواهد دید. این قانون هستی است ...
از ایرانصدا بشنوید
ای پادشاه! به انسان های نیکوکار پادشاه بده و اما درباره ی انسان های بدکار. لازم نیست انسان های بدجنس و بدکار را مجازات کنی و خودت را به زخمت بیاندازی زیرا شخص بدکار دیر یا زود، خود نتیجه ی کارهای زشت اش را خواهد دید. این قانون هستی است.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان