حکیمی نزد پادشاه رفت و اسب آبنوسی را برای او هدیه برد. او به پادشاه گفت خاصیت این اسب این است که در یک چشم به هم زدن، با او به هرکجای جهان که بخواهید، میتوانید سفر کنید. پسر پادشاه سوار بر اسب شد و به شهری رفت، در آنجا...
در آنجا با دختر سلطان آن شهر روبهرو شد و به او دل بست و خواست با او ازدواج کند. طولانی شدن سفر او باعث اسارت حکیم توسط پادشاه شد، اما وقتی پسر پادشاه با دختر سلطان بازگشت، مرد حکیم آزاد شد اما کینه آنها را به دل گرفت. برای همین دختر سلطان را طی نقشهای با اسب آبنوس به شهر دیگری برد که سلطان آن شهر درصدد برآمد با دختر ازدواج کند اما...
در آنجا با دختر سلطان آن شهر روبهرو شد و به او دل بست و خواست با او ازدواج کند. طولانی شدن سفر او باعث اسارت حکیم توسط پادشاه شد، اما وقتی پسر پادشاه با دختر سلطان بازگشت، مرد حکیم آزاد شد اما کینه آنها را به دل گرفت. برای همین دختر سلطان را طی نقشهای با اسب آبنوس به شهر دیگری برد که سلطان آن شهر درصدد برآمد با دختر ازدواج کند اما...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان برای کودکان سالهای ابتدایی دبستان و پیش دبستانی مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان