چوپانی بود که بیست گوسفند را از پدرش به ارث برده بود اما او دلش می خواست به شهر برود.
او در خیال فرومی رفت و فکر می کرد.
او با خودش می گفت: می گفت کاش من هم ثروتمند بودم و درشهر زندگی می کردم.
چوپان جوان سخت کار می کرد تا بتواند کره و ماست و پنیر را با قیمت خوب در شهر بفروشد.
او روزها پس از چرای گوسفندان نی می زد و گوسفندان می فهمیدند که وقت چرا تمام شده است.
روزها می گذشتند و چوپان جوان تمام تلاشش را می کرد تا ثروتمند شود به شهر برود و مثل پادشاه زندگی کند ...
او در خیال فرومی رفت و فکر می کرد.
او با خودش می گفت: می گفت کاش من هم ثروتمند بودم و درشهر زندگی می کردم.
چوپان جوان سخت کار می کرد تا بتواند کره و ماست و پنیر را با قیمت خوب در شهر بفروشد.
او روزها پس از چرای گوسفندان نی می زد و گوسفندان می فهمیدند که وقت چرا تمام شده است.
روزها می گذشتند و چوپان جوان تمام تلاشش را می کرد تا ثروتمند شود به شهر برود و مثل پادشاه زندگی کند ...
از ایرانصدا بشنوید
این قصه برای دبستانی ها مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
تا کنون نظری ثبت نشده است