پیرمردی همراه همسرش در کلبه ای قدیمی و و کثیف زندگی می کردند.
پیرمرد خیلی خسیس بود. شب ها سکه هایش را می شمرد و بیشتر مواقع گرسنه می خوابید.
او از بس غذای خوب نخورد بیمار شد و مرد.
پسرش شبی در خواب مرد ناشناسی را دید که به او گفت: پدرت مرده است و مادرت هم به زودی می میرد.
تو هم باید نیمی از ثروت را به افراد فقیر بدهی و باقی سکه ها را هم در دریا بریزی ...
پیرمرد خیلی خسیس بود. شب ها سکه هایش را می شمرد و بیشتر مواقع گرسنه می خوابید.
او از بس غذای خوب نخورد بیمار شد و مرد.
پسرش شبی در خواب مرد ناشناسی را دید که به او گفت: پدرت مرده است و مادرت هم به زودی می میرد.
تو هم باید نیمی از ثروت را به افراد فقیر بدهی و باقی سکه ها را هم در دریا بریزی ...
از ایرانصدا بشنوید
این قصه برای دبستانی ها مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان