یک آسیاب سنگی با دو تا سنگ بزرگ کنار جاده ای افتاده بود. در این آسیاب، پیر مرد و پیرزن فقیری زندگی می کردند.
پیرمرد پرنده ها را با تور شکار می کرد و به بازار می برد تا بفروشد و مردم آنها را در قفس نگهداری کنند.
یک روز در تور پیرمرد، پرنده ای طلایی به دام افتاد. پرنده به لطف خدا به صدا درآمد و به پبرمرد گفت: من چند جوجه دارم مرا آزاد کن. اگر آزادم کنی به هر آرزویی که می خواهی می رسی.
پیرمرد به پرنده گفت دلم می خواهد از این آسیاب خرابه آزاد شوم و خانه ی خوبی داشته باشم.
پرنده طلایی آنها را به خانه ای بزرگ در جنگلی بزرگ برد. آنها به خوبی و خوشی در آن جنگل، سال ها زندگی کردند.
پرنده، پر طلایی خود را به آنها داد و گفت: اگر مشکلی داشتید، پر مرا آتش بزنید.
سال ها گذشت و پیر زن احساس کرد که خیلی تنها است. به شوهرش گفت دلم می خواهد به جایی بروم که مردم را ببیند و با آنها رفت و آمد کند. پس شوهرش را مجبور کرد تا پر پنده را آتش بزند ...
پیرمرد پرنده ها را با تور شکار می کرد و به بازار می برد تا بفروشد و مردم آنها را در قفس نگهداری کنند.
یک روز در تور پیرمرد، پرنده ای طلایی به دام افتاد. پرنده به لطف خدا به صدا درآمد و به پبرمرد گفت: من چند جوجه دارم مرا آزاد کن. اگر آزادم کنی به هر آرزویی که می خواهی می رسی.
پیرمرد به پرنده گفت دلم می خواهد از این آسیاب خرابه آزاد شوم و خانه ی خوبی داشته باشم.
پرنده طلایی آنها را به خانه ای بزرگ در جنگلی بزرگ برد. آنها به خوبی و خوشی در آن جنگل، سال ها زندگی کردند.
پرنده، پر طلایی خود را به آنها داد و گفت: اگر مشکلی داشتید، پر مرا آتش بزنید.
سال ها گذشت و پیر زن احساس کرد که خیلی تنها است. به شوهرش گفت دلم می خواهد به جایی بروم که مردم را ببیند و با آنها رفت و آمد کند. پس شوهرش را مجبور کرد تا پر پنده را آتش بزند ...
از ایرانصدا بشنوید
این داستان برای بچه های سالهای ابتدایی دبستان مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
تا کنون نظری ثبت نشده است