پرنده ی کوچکی بود به نام دم جنبانک. این پرنده دوست داشت که عقاب شود.
روزی دم جنبانک تصمیم گرفت پر بزند تا پیش عقاب برود. بالاخره ازکوه ها و رودخانه ها و جنگل ها گذشت تا به سمت کوه بلندی که آشیانه عقاب است برسد.
در راه خسته شد و به چناری رسید. چنار از او پرسید که اینجا چه می کنی؟ اینجا پر از قرقی های گنجشک خوار است. دم جنبانک با شنیدن این حرف ترسید و پرید و رفت تا پشت درخت چنار پنهان شود. درخت به او گفت: نترس. اینجا در امان هستی. دم جنبانک گفت که من دلم می خواهد پیش عقاب بروم و از او بپرسم که چطور می توانم مثل عقاب، قوی و بزرگ شوم ...
روزی دم جنبانک تصمیم گرفت پر بزند تا پیش عقاب برود. بالاخره ازکوه ها و رودخانه ها و جنگل ها گذشت تا به سمت کوه بلندی که آشیانه عقاب است برسد.
در راه خسته شد و به چناری رسید. چنار از او پرسید که اینجا چه می کنی؟ اینجا پر از قرقی های گنجشک خوار است. دم جنبانک با شنیدن این حرف ترسید و پرید و رفت تا پشت درخت چنار پنهان شود. درخت به او گفت: نترس. اینجا در امان هستی. دم جنبانک گفت که من دلم می خواهد پیش عقاب بروم و از او بپرسم که چطور می توانم مثل عقاب، قوی و بزرگ شوم ...
از ایرانصدا بشنوید
خوانش یک داستان کهن ایرانی با بیان شیوای استاد شمسی فضل اللهی
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان