یک قصه یک مثل

جَنگ زَرگری

زاغ سیاه كسی رو چوب زدن

حكایت ما هم شده، حكایت روباه و مرغ های قاضی

سَركیسه كردن

حاجی ما هم شریكیم

پالان ندیده

بز به پای خود، میش به پای خود

خدا روزی رسونه، اما ...

گفتم آدم نمی شی، نگفتم شاه نمی شی

یه فوت و یه صبر

یه روز من، یه روز استاد

نه ناخوشیش به ناخوشی آدم می بره، نه غذاش به غذای آدمیزاد

وقتی همه كدخدا باشن، دِه ویران می شه

با طناب كسی توی چاه رفتن

لعنت به كار دستپاچه

اگه خدا بخواد، تو رو هم مثل من می كنه

پیش از چوب، غش و ریسه می رفت

دُمِ گربه نیم زَرعه

شامت رو اینجا بخور و دهن گیره ات رو جای دیگه

روی طنابش ارزن پهن كرده

1
...
4
5
6
...
17
»

دسترسی سریع