روزی روزگاری در سرزمینی پادشاهی ثروتمند زندگی می کرد. وقتی پادشاه به پیری رسید از این که صورتش شکسته شده و موهایش در حال سفید شدن بود احساس ناراحتی می کرد.
پادشاه پسرهایش را صدا کرد تا کاری برایش انجام دهند.
او پسر بزرگش را صدا زد و گفت: وقتی کوچک بودم شنیده بودم آینه ی سحرآمیزی وجود دارد که هر کس خود را در آن ببیند جوان می شود.
پسر قبول کرد و با برادرانش به راه افتادند. پسر کوچک پادشاه هم از پدرش اجازه گرفت تا به دنبال آینه برود.
پادشاه پسرهایش را صدا کرد تا کاری برایش انجام دهند.
او پسر بزرگش را صدا زد و گفت: وقتی کوچک بودم شنیده بودم آینه ی سحرآمیزی وجود دارد که هر کس خود را در آن ببیند جوان می شود.
پسر قبول کرد و با برادرانش به راه افتادند. پسر کوچک پادشاه هم از پدرش اجازه گرفت تا به دنبال آینه برود.
از ایرانصدا بشنوید
این قصه برای دبستانی ها مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان