روزی از روزها حضرت موسی، پیامبر خدا، داشت از راهی میگذشت. او در دل با خدای خود رازونیاز میکرد و ... .
حضرت موسی، علیهالسلام، همیشه دلش میخواست اونطور که شایسته و درسته، با خدای خودش حرف بزنه و راز هستی رو درک کنه. در همین حالوهوا بود که صدایی از دور شنید. صدایی مثل صدای مادری عاشق که داره فرزندش رو نوازش میکنه.
_ این چه کسی است؟ چقدر عاشقانه حرف میزند! باید بروم ببینمش. آری از پشت همین تپه صدا میآید. همین نزدیکی... باید بروم و صاحب صدا را ببینم.
حضرت موسی اینها رو در دل گفت و راه تپه رو در پیش گرفت. رفت و رفت تا به اون طرف تپه رسید. چوپانی سادهدل، با لباسهایی ساده، کنار جوی آبی نشسته بود و داشت آرام آرام حرف میزد... .
حضرت موسی، علیهالسلام، همیشه دلش میخواست اونطور که شایسته و درسته، با خدای خودش حرف بزنه و راز هستی رو درک کنه. در همین حالوهوا بود که صدایی از دور شنید. صدایی مثل صدای مادری عاشق که داره فرزندش رو نوازش میکنه.
_ این چه کسی است؟ چقدر عاشقانه حرف میزند! باید بروم ببینمش. آری از پشت همین تپه صدا میآید. همین نزدیکی... باید بروم و صاحب صدا را ببینم.
حضرت موسی اینها رو در دل گفت و راه تپه رو در پیش گرفت. رفت و رفت تا به اون طرف تپه رسید. چوپانی سادهدل، با لباسهایی ساده، کنار جوی آبی نشسته بود و داشت آرام آرام حرف میزد... .
از ایرانصدا بشنوید
داستان موسی و شبان یکی از حکایتهای مثنوی معنویِ جلالالدین محمد بلخی (مولوی) است.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان