مرد فقیری در کشور لیتوانی زندگی می کرد. او از دار دنیا فقط یک خروس داشت.
اما خروس این مرد فقیر می توانست حرف بزند. مرد غروب ها با خروسش درد و دل می کرد.
او به خروسش گفت: من برای یک لقمه نان باید صبح تا شب کار کنم. اگر جای بهتری سراغ داشتم هر چه زودتر از اینجا می رفتم.
خروس هم گفت: بله ارباب خیلی به تو ظلم می کند.
ناگهان ارباب از راه رسید و صحبت های مرد و خروسش را شنید ...
اما خروس این مرد فقیر می توانست حرف بزند. مرد غروب ها با خروسش درد و دل می کرد.
او به خروسش گفت: من برای یک لقمه نان باید صبح تا شب کار کنم. اگر جای بهتری سراغ داشتم هر چه زودتر از اینجا می رفتم.
خروس هم گفت: بله ارباب خیلی به تو ظلم می کند.
ناگهان ارباب از راه رسید و صحبت های مرد و خروسش را شنید ...
از ایرانصدا بشنوید
این قصه برای دبستانی ها مناسب است
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان