همه امیرکوچولو را دوست داشتند. امیر خیلی مهربان بود.
وقتی پدربزرگ می خواست قرآن بخواند، امیر عینک پدربزرگ را برایش می آورد.
پدربزرگ هم امیر را به پارک می برد. یک روز امیر با پدربزرگ بیرون رفته بودند که دیدند همه جا پرچم مشکی زده اند ...
وقتی پدربزرگ می خواست قرآن بخواند، امیر عینک پدربزرگ را برایش می آورد.
پدربزرگ هم امیر را به پارک می برد. یک روز امیر با پدربزرگ بیرون رفته بودند که دیدند همه جا پرچم مشکی زده اند ...
صداها
-
عنوانزمان
-
15:48
کاربر مهمان