حمیده ترسیده بود چون برگ نارنجی داشت راه می رفت.
تازه، برگ نارنجی حرف هم می زد.
برگ گفت: بیا جلو منو ببین. من برگ نیستم. من یه پروانه ی نارنجی ام ...
تازه، برگ نارنجی حرف هم می زد.
برگ گفت: بیا جلو منو ببین. من برگ نیستم. من یه پروانه ی نارنجی ام ...
صداها
-
عنوانزمان
-
14:10
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان