یک قصه یک مثل

به اون نشونی كه خودم اومدم دوغم ندادی، نوكرم می یاد ماستش بده!

كلاهت رو قاضی كن

عزرائیل درِ خونش قدم می‌ زنه

خود كرده را تدبیر نیست

مغز خر خورده

گربه و موش با هم ساختن، وای به حال بقال

مژدگانی كه گربه ما عابد شد

تَغاری بشكند ماستی بریزد جهان گردد به كام كاسه لیسان

شكم گرسنه ایمان نداره

شاید رو كاشتن سبز نشد

اُستای پنبه‌ زن پنبه‌ ات را بزن هر چه دیدی دَم نزن

سَرَم را سَرسَری متراش ای استاد سَلمانی

نصرالدین الاغی رو كه سوار شده، حساب نمی كنه

دوباره بسم الله

راه بزن، راه خدا هم ببین!

فیلش یاد هندوستان كرده

شریك دزد و رفیق قافله

نیش عقرب نه از ره كین است، اقتضای طبیعتش این است

سنگ مُفت، گنجشك مفت

اگر رفیق شفیقی، درست پیمان باش

1
...
8
9
10
...
17
»

دسترسی سریع